دوشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۷

بازخوانی انقلاب ایران در مصاحبه با جمشید اسدی - سعید قاسمی‌نژاد

بامداد خبر
February 25, 2009 10:21 PM
بازخوانی انقلاب ایران در مصاحبه با جمشید اسدی
February 25, 2009 10:21 PM
بامدادخبر- سعید قاسمی‌نژاد: جمشید اسدی، چنان که خود می‌گوید در اوان انقلاب در فرانسه بوده‌است و همان‌جا در آشنایی با کنفدراسیون دانشجویان ایرانی، به جریان‌های چپ‌گرای خارج از ایران پیوست. وی پس از پایان کار کنفدراسیون در جریان تأسیس و کار "کنفدراسیون احیا" فعالیت کرد و پس از به سازمان "اتحاد مبارزه برای تشکيل حزب طبقه کارگر" پیوست. پس از انقلاب و با تشکیل حزب رنجبران که از اتحاد سازمان انقلابی و سازمان اتحاد مبارزه برای تشکيل حزب طبقه کارگر شکل گرفته‌بود، وی به عضویت این حزب درآمد و با آغاز جنگ ایران و عراق بار دیگر، برای ادامه تحصیل به فرانسه رفت. دکتر جمشید اسدی را اکنون به عنوان تحلیل‌گر اقتصادی و استاد دانشگاه در رشته اقتصاد می‌شناسیم. او اگر چه فعالیت‌ سیاسی خود را با عضویت در سازمان‌های چپ‌گرا و اعتقاد به آرمان‌های چپ و انقلابی آغاز کرده‌است، اما اکنون لیبرالی مدافع نظام اقتصادی بازار آزاد است. جمشید اسدی اکنون، رفرمیست و منتقد انقلابی‌گری و از اعضای اتحاد جمهوری‌خواهان ایران است که در جهت دموکراسی در ایران می‌کوشند.
با دکتر جمشید اسدی، در مورد علل وقوع انقلاب ایران، به گفت‌وگو نشسته‌ایم. او با نگاهی سیاسی به تحلیل انقلاب ایران پرداخته‌است. آن‌چه در پی می‌آید، بخش نخست گفت‌و‌گوی جمشید اسدی با بامدادخبر است.

شما زمان انقلاب چند ساله و کجا بودید؟ خودتان را هم معرفی کنيد.
من در تابستان 1357 به فرانسه آمدم و زمان انقلاب در پاریس بودم. مدرسه‌ای که در آن تحصیل می‌کردم، مدرسه‌ای بین‌المللی بود که فرانسوی‌ها به اتفاق اتاق بازرگانی در ایران ساخته‌بودند. تحصیل در این مدرسه، به زبان فرانسه و انگلیسی و به طور متناوب در فرانسه و تهران انجام می‌شد. زمانی که دانشجو بودم و برای تحصیل در مقطع لیسانس و فوق لیسانس به فرانسه می آمدم، نارضایتی‌ها و زمزمه‌های انقلابی و صدای مخالفت با استبداد شاهنشاهی به گوش می‌رسید، اما هنوز نمی‌شد اسم‌اش را انقلاب گذاشت. البته، آن زمان بیشتر از گذشته نشریات مخفی به دست‌مان می‌رسید، هیچ‌کس احتمال سرنگونی نظام سلطنتی را و آن هم به این سرعت نمی‌داد. در هر حال من در آن تابستان به فرانسه آمدم و فعالیت‌های سیاسی‌ام را با جنبش‌های دانشجویی ایرانی مقیم پاریس ادامه دادم و همان وقت بود که دیگر کم‌کم انقلاب شدت گرفت و در بهمن ماه به نتیجه رسید. ولی واقعاً هیچ کسی چنین تصوری نمی‌کرد.گفتید خودم را معرفی کنم: در زمان اتقلاب نوزده سالم بود و جریانی که به آن پیوستم- کنفدراسیون- جریان متمایل به چپ مارکسیستی بود. البته کنفدراسيون به دنبال کنگره شانزدهم خود که در ژانويه 1975 در فرانکفورت آلمان تشکيل شد به دنبال اختلافات شديد، پس از پانزده سال فعاليت گسترده عملا متلاشی شد. اما اين به معنی پايان کار اپوزيسيون سياسی دانشجويان خارج از کشور نبود. حتی بسياری از سازمان‌های منشعب کوشيدند کار کنفدراسيون را ادامه دهند. مثلاً در سال 1976، "اتحاديه کمونيست های ايران" به همراه "تحاد مبارزه برای تشکيل حزب طبقه کارگر" اقدام به تأسيس "کنفدراسيون برای احيای جنبش واحد دانشجويی" کردند که بعدها به "کنفدراسيون احيا" معروف شد. من در همين "کنفدراسيون احيا" فعاليت منظم سازمانی خود را شروع کردم.
آن روزها برای فعالیت‌های دانشجویی دو گونه سازمان وجود داشت. یکی، سازمان "رو" بود و به اصطلاح دموکراتیک بود. ولی در حقیقت پشت تمام این سازمان‌های دموکراتیک، سازمان های دیگری وجود داشتند که معمولا با گرايش چپ يا راديکال بودند. سازمان چپی که من آن زمان به‌‌اش متمایل بودم، سازمان "اتحاد مبارزه برای تشکيل حزب طبقه کارگر" بود که بعد از انقلاب به اتفاق "سازمان انقلابی"، در ایران حزب "رنجبران" را ایجاد کردند. سازمان اتحاد برای مبارزه طبقه کارگر و سازمان انقلابی، همان‌اند که حتی امروز در ادبیات چپ به نام جریان "سه‌جهانی" معروف هستند. من در مدت کمی که بعد از انقلاب به ایران برگشتم، عضو آن حزب هم بودم. و البته وقتی درزمان جنگ با عراق، بار دیگر برای ادامه تحصیل به فرانسه آمدم.، کماکان عضو حزب رنجبران بودم.

فرمودید که آن زمان تصوری نداشتید که ممکن است انقلاب شود و هیچ کس تصوری نداشت. الآن که بعد از این همه مدت نگاه می‌کنید، به نظرتان چه شد که این انقلاب رخ داد؟
در مورد مسئله انقلاب، تحلیل‌ها و تفسیرهای فراوانی شده‌است. دخالت خارجی، ويژگی های جامعه‌شناختی و فرهنگی که تأثير مذهب در کنش های اجتماعی از آن جمله‌است؛ و ديگر. اما دیدگاه من نسبت به این مسئله، دیدگاهی کاملاً و صرفاً سیاسی است که حتی از رشته حرفه‌ایم که اقتصاد است فاصله می‌گیرد. به نظر من، هیچ چیز به اندازه نگاهی سياسی نمی‌تواند توضیح این دگرگونی بزرگ سياسی در کشور را در مدت‌زمانی کوتاه بدهد به طوری که یک رژیم جمهوری، آن هم از نوع اسلامی جایگزین رژیم پادشاهی شود، آن هم پس از سنتی 2500 ساله؛ رژیم پادشاهی که در حقیقت به یک روایت، به ژاندارم منطقه مشهور بود و مشهور بود که دست قوی و ارتش و انتظامات نيرومند دارد. به نظر من دیدگاه سیاسی، بهترین دیدگاه برای توضیح آن است. اما چگونه می‌شود، این را به طور سیاسی توضیح داد؟
اول از تعریف سیاست شروع ‌کنم و سپس بر مبنای آن انقلاب را تحلیل می‌کنم. سیاست در فشرده‌ترین تعریفی که می‌توان از آن داد، یعنی مسئله توازن قوا. حکومت برای ایجاد نظم در جامعه، نیرویی در اختیار دارد. این نیرو یا نیرویی دموکراتیک و با خواست و انتخاب مردم است یا نیرویی غیر دموکراتیک و بدون خواست مردم. اما در نفس سیاست تغییری ایجاد نمی‌شود. در هر حال، آن قدرت سیاسی است که در جامعه ایجاد نظم دموکراتیک و غیر دموکراتیک می‌کند. تمام سیاست رابطه‌ای است میان نیروهای مختلف، برای این‌که سهمی در این حکومت داشته‌باشند؛ یعنی بحث توازن قواست. پس برای تحلیل سیاسی، باید بیش از هر چیز دید که چه نیروهایی وجود دارند و این توازن قوا و توازن نیروها چگونه به وجود می‌آید. پس از این تحلیل می‌توان پی برد، چه کسی فرادست است و چه کسی نقش بیشتری در حکومت دارد و چه کسی مدعی آن است و چه کسی در پی آن است که این حکومت را تغییر دهد.
حال با این تعریف تئوریک، به انقلاب ایران برگردیم. به نظر من شاه به عنوان کسی که حکومت را در دست داشت و یک قدر قدرت بود، با نبود و فقدان استراتژی، کمک بسیار زیادی به پیروزی انقلاب کرد. این یک طرف ماجراست. طرف دیگر انقلابیون هستند که آن‌ها هم هر چه بیش‌تر و سریع‌تر تبدیل به نیرو می‌شدند.
اما نبود استراتژی شاه به چه معناست؟ شاه استراتژی خاصی برای رویارویی با انقلاب نداشت. دلیل این حرفم چیست؟ زمانی که بحران شروع شد، شاه نخست‌وزیرهایی را انتخاب کرد که این‌ها نه اجازه برخورد با مردم و پراکندن راهپیمایی‌ها و تظاهرات‌ها را داشتند و نه آن وجهه اجتماعی و امکانی را داشتند که دست کم با نیروهای وفادار به قانون اساسی مشروطه سلطنتی، به مذاکره بنشینند و به مصالحه دست یابند. پس این، نوعی فقدان استراتژی سیاسی است که حکومت نه اجازه دارد مقابله و سرکوب کند و نه اجازه دارد مذاکره، گفتگو و مصالحه کند. "نه مقابله، نه مصالحه" عملا رژيم شاه را تسليم انقلاب کرد.
بدين ترتيب حکومت شاه در فروکاهیدن نیروی خویش بسیار دخیل بود. چه کرد؟ تمرکز قوار به شکل حیرت‌انگیزی در دست محمدرضا شاه- آخرین پادشاه ایران- بود. این را فقط مخالفین نظام نمی‌گویند. اگر به خاطرات اسدالله علم یا شریف‌امامی که از نزدیک‌ترین یاران محمدرضا شاه کسی رجوع کند، در آن خاطرات به طور مستقیم و غیر مستقیم به این مورد اشاره شده‌است. مخصوصا این دو شخص را نام می‌برم، چون این دو، به وفادارترین یاران شاه معروفند و حتی خودشان افتخار می‌کنند به این‌که وقتی خودشان را معرفی می‌کنند، از الفاظ "نوکر شاه"، "بنده شاه" و "مخلص شاه" استفاده می‌کردند. از اين دو گذشته، ديگر مأموران عالی رتبه نظام شاهنشاهی همچون پرویز راجی، آخرین سفیر نظام شاهنشاهی در لندن نیز در خاطرات خود به تمرکز شديد قوا در دست شاه اشاره می‌کند.
وقتی قدرت بدين شدت در دست کسی متمرکز است، بدیهی است که برای مقابله با بحران تمام سرداران و سربازان آن نظام احتیاج دارند که فرمانده یکتایشان باشد و دستور دهد. چون تا به حال آموزش این را ندیده‌اند که خودمختار برای مقابله تصمیم بگیرند. حتی ممکن بود به خاطر این[ تصمیم‌گیری خودمختار] ، تنبیه شوند و مجبور به استعفا شوند و از کار بر کنار شوند. زمان این را هم نداشتند که در دوران کوتاه بحران انقلابی یاد بگیرند، چگونه خودشان در نبود فرمانده اصلی و استراتژی، فرمانده‌ و استراتژی‌ای پیدا کنند.
زمانی که آنقدر قدرت متمرکز است، شاه بار سفر می‌بندد و می‌رود. انتظار دارید، ارتش و پلیس وفادار به آن فرمانده، چه کند و چگونه مقابله کند؟ این را بگذارید در مقابل استراتژی بسیار کارآمد آیت‌الله خمینی که هر چه بیشتر مردم را و حتی سرداران و سربازهای شاه ر هم به اردوی خودش فرا می‌خواند و حتی به آن‌ها پیام می‌داد که هر چه زودتر به انقلاب بپیوندید، در پناهید و ما گذشته را مطرح نمی‌کنیم. حال سربازان و سردارانی که فکر می‌کنند پادشاهی برای رهبری وجود ندارد و از سوی ديگر به طور مرتب دارند یکی‌یکی جبهه‌ها را از دست می‌دهند و کسی که فرار کرده‌است و لابد برای محافظت از ميان خود ايشان هم کسی استراتژی مقابله ندارد و در مقابل کسی هست که می‌گوید اگر زود بجنبید و اگر زود به ما بپیوندید، شما هم جزء سربازان و سرداران ما هستید و انقلاب شما را می‌بخشد. من فکر می‌کنم در این حالت بدیهی است که چه اتفاقی خواهد افتاد.
یادآوری کنم که سیاست یعنی توازن قوا، حال یکی از نیروها از قوای خودش استفاده نمی کند که هیچ، بلکه به شدت از توان آن در زورآزمایی پيش رو می‌کاهد.
اما از طرف دیگر انقلابیون چگونه، هر چه بیشتر قدرت می‌گرفتند؟ یکی این‌که محمدرضا شاه باز هم شدیداً تیشه به ریشه خودش می‌زد. وقتی که به لحاظ اقتصادی کشور به سرعت پیشرفت می‌کرد، این پیشرفت اقتصادی، در عین حال نتیجه و نیز عامل رشد طبقه‌ای تکنوکرات و حتی طبقه مدیر و کارآفرین بود که باید اقتصاد را درست اداره کنند و پیش ببرند. به خصوص با افزایش درآمد نفتی در سال 1973 اتفاق افتاد و امکاناتی که به نظام می‌داد- من از مدیریت‌های نادرستی که انجام شد می‌گذرم- و در هر حال رشد شتابانی هم علی‌رغم این مدیریت‌های نادرست و حیف و میل‌ها صورت گرفت که باعث برآمدن طبقه‌ای تکنوکرات و مدیر شد. این طبقه تکنوکرات و مدیر به لحاظ اقتصادی باید مسئولیت به عهده بگیرد، ولی به لحاظ سیاسی نباید چیزی بگوید. اما مگر می‌شود از یک مغز انتظار داشت که به لحاظ اقتصادی فکر کند و به لحاظ اجتماعی و سیاسی فکر نکند. مگر می‌شود از طبقه میانی و تکنوکرات انتظار داشت- آن هم به صورت گسترده- که هیچ دخالتی در سیاست مملکت نداشته‌باشد. خواستی که شه به ويژه از نخبگان داشت، يعنی مشارکت فعال در اقتصاد و عدم مشارکت و بلکه نوکرصفتی ، خواستی شدنی نبود. حالا فرض کنيد که شاه جانش هم برای پيشرفت کشور می داد. بحث من در این‌جا، بحث خوب و بد نیست. بحث شدن و نشدن است.
در عین حال بازاریان به دلایل دیگر، به شدت از رژیم ناراضی بودند. چون، با توجه به نو و مدرن شدن اقتصاد ایران، بازاری‌ها و تجار سنتی که بازرگانی را در اختیار داشتند، نیز از این بابت لطمه خوردند و نارضایتی‌شان افزوده شد.
سرانجام بسیاری از وفاداران به نظام سلطنتی، نه وفادار به شخص پادشاه، بلکه به نظام سلطنتی به علت وفادارای‌شان به قانون اساسی مشروطه، به نظرشان آمد که دیگر نمی‌شود با سلطنت کاری کرد. چون تقاضای به خصوص ملی‌گرایان ایران از شاه،‌ حتی پس از مصدق استعفا و تبدیل کشور به جمهوری نبود؛ بلکه وفاداری به قانون اساسی بود که مقام و جای پادشاه را محفوظ می‌داشت. اما محمدرضا شاه به این خواسته‌ها و درخواست‌ها هم بی‌اعتنا بود. این امر از یک سو باعث شد که وفاداران به قانون اساسی نسبت به شاه بسیار بدگمان باشند و از نظام وی رو گردانندو از سوی دیگر، باعث شد، بسیاری از جوان‌هایی که مبارزه مسالمت آميز بزرگ ترهای خود را دیده‌بودند که با شاه به نتیجه‌ای نرسید،‌ رادیکا‌ل‌تر و تندروتر شدند و به جریان‌های بسیار تندرو مارکسیستی پیوستند که حالا اقدام مسلحانه یا توده‌ای را می‌پذیرفت، اما در هر حال نگاهی آشتی‌ناپذیر با نظام سلطنتی داشت. در پیوند این دو بحث باید بگویم، هر چه‌قدر شاه در رويارويی با نارضایتی و به‌پا خیزی مردم کاستی می‌کرد و استراتژی درستی نداشت يعنی نه مقابله می کرد و نه مصالحه و حتی در دل مبارزه هواداران خود را تنها گذاشت و از کشور رفت، جسارت و جرأت برای شرکت در تظاهرات بیشتر می‌شد. مردمی که حالا به هر اندازه‌ای ناراضی بودند، فکر می‌کردند می‌توانند به خیابان بیایند و نارضایتی خود را بگویند، بدون این‌ که کم و بیش خطر خاصی برایشان در بر داشته‌باشد. به خصوص بعد از فاجعه شهریور که اتفاق افتاد، کم و بیش تظاهراتی که اتفاق افتاد، تظاهراتی بود که برای کسی صدمه خاصی نداشت. بدیهی است که به این ترتیب هر چه بیشتر بر شمار ناراضیان افزوده می‌شود و همین گونه شد که خیابان‌ها از مردم سیاه شد.
وقتی که نیروهای خارجی این مسئله را می‌دیدند، بدیهی است که دیدشان نسبت به نظام سلطنتی و نظام انقلابی و مدعیان نظام انقلابی عوض می‌شود. خیلی از سلطنت‌طلب‌ها که نمی خواهند مسائل را به صورت عینی بررسی کنند، نتیجه می‌گیرند که خارجی‌ها شاه را از ایران بیرون کردند. حتی خود شاه هم در کتاب "پاسخ به تاریخ" اشاره‌ای به این مسئله می‌کند. اما این طور نیست که به وجود آمدن نارضایتی گسترده در ایران و تغییر راه‌پیمایی‌های گسترده در ایران، مورد خاص و نظر خارجی‌ها باشد. امروز به حکم مهاجرت از وطن و در حدود سی سال رو و نيز پشت به تخته سياه نشستن در غرب، این را می‌توانم با اطمينان بگويم که خارجی‌ها نگاه بسیار پراگماتیستی دارند. نمی‌گویم آرمان‌خواه بین‌شان نیست، ولی به عنوان مدیر و مسئول کشور پیش خودشان تحلیل می‌کنند که ما با حاکمی مواجهیم که اهل مبارزه و يا ماندن و مصالحه و اهل هیچ چیز ديگر نیست و بیشتر از هر چیز فکر آن است که در کدام کشور اقامت کند و کشور را خالی می‌گذارد و به این ترتیب حکومت دست افراد دیگری می‌افتد. آیا بهتر نیست که در اين شرايط ما با افراد دیگری که مدعی قدرت هستند و این طور که جریان پیش می‌رود، قدرت را در دست خواهند گرفت، به مصالحه‌ای برسیم و ببینیم با این‌ها چه می‌شود کرد. وقتی نیروهای خارجی می‌دیدند که هیچ گونه مقاومتی از سوی شاه، نه برای مقابله و نه برای مصالحه صورت نمی‌گیرد و از طرف دیگر، این باعث می‌شود که مردم هر چه بیشتر به خیابان‌ها بیایند، بدیهی است، کوشیدند در عین حال به گزینه انقلاب هم بیاندیشند. وقتی گزینه انقلاب مد نظر نیروهای خارجی قرار گرفت، در عین حال باعث تقویت انقلاب هم شد.
در جمع‌بندی بحث بگویم که نگاهم به انقلاب نگاهی سیاسی است. سیاست یعنی توازان و تقابل قوا. یکی از این طرفین توازن و تقابل، مبارزه را نپذیرفت و استراتژی‌ای نداشت و طرف دیگر درست به همین علت و به دلیل ناخرسندی تاریخی که در کشور وجود داشت، هر چه بیشتر شیردل می‌شد و هر چه بیشتر جرأت می‌کرد که به میدان مبارزه بیاید. وقتی هم که نیروهای خارجی مسئله را به طور عینی بررسی کردند، بدیهی است که نمی‌توانستند روی کسی که نه مبارزه را و نه مصالحه را پذیرفته‌است و بر عکس چمدان به دست، در انتظار رفتن به خارج است اعتباری بگشایند و وی را در نظر بگیرند. این دیدگاهی سیاسی است برای توضيح فروپاشی نظام شاهنشاهی و جانشینی آن توسط نظام جمهوری اسلامی.
نکته دیگری هم هست که می‌خواهم عرض کنم. این پیامی است که می‌خواهم به جوان‌ترها بدهم. بسیاری از جوان‌ها به نسل من و بلکه نسل پیش از من انتقاد می‌کنند که چگونه شما نتوانستید ببینید که به چه کسی کارت سفید نشان می‌دهید و چگونه به انقلابی تن در دادید که بسیاری از حقوق اجتماعی را از شهروندان گرفت تا حدی که لباس و موزیکی را که شهروند می‌خواهد، نمی‌تواند بپوشد و بشنود.
حقیقت این است که حتی تا پیروزی انقلاب، پشتیبانی از آیت‌الله خمینی به معنی پشتیبانی از جمهوری اسلامی نبود. به این مسئله می‌شود انتقاد کرد، ولی در عین حال باید این مسئله را درک کرد که وقتی این قدر ناامیدی از رژیم سلطنتی وجود دارد که تن به مصالحه نمی‌دهد و بسیاری از یاران‌اش را حتی از خود گریزانده است، وقتی این قدر ناامیدی وجود دارد، اتفاقاً اپوزیسیون هم حالا شاید کمی شتابزده با ديدی پراگماتیستی گفت، تنها کسی که می‌تواند باعث شود که تمام نیروهای ناراضی را جمع کند و با شاه مقابله کند، آیت‌الله خمینی است. به ویژه که آیت‌الله خمینی در آن زمان، آن‌چه را بعد خودشان و یاران ایشان فرمودند، نمی‌فرمودند. حتی من به یاد دارم،‌ در همین نوفل‌لو شاتوی نزدیک پاریس، ایشان در مورد آزادی زن، حق انتخاب زن، حقوق برابر زن به طور مشخص صحبت کرده‌بودند. حتی این را خوب به خاطر دارم که در مورد آزادی کمونیست‌ها صحبت کرده‌بودند. آن موقع تصور و یا توهمی وجود داشت که آیت‌الله خمینی عارفی هستتند که چشم‌داشت هیچ حکومت، ثروت و این‌ها را ندارند و جز این‌که بر مکان رفیع روحانی خودشان بنشینند هدف دیگری ندارند. شاید، به خاطر این تصور یا توهم بتوان ما را مقصر دانست و به این لحاظ به نسل من و به ویژه به نسل قبل از من- چون نسل من باز در آن موقع جوان بود- انتقاد کرد. اما این انتقاد را نمی‌شود به بسیاری از ما و به نسل پیش از من کرد که گویا ما از همان اول بین نظام سلطنتی با تمام ایراداتی که داشت و نظام جمهوری اسلامی با تمام آن‌چه که تا کنون ازش دیدیم، نظام جمهوری اسلامی را برگزیدیم. چنین نبود.


http://bamdadkhabar.com/2009/02/post_978/

هیچ نظری موجود نیست: