ايرانی ام و آزاد. سکينه و بهايی و عاشق و قلم زن و دربند، منم!
دوشنبه 8 شهريور 1389، 30 ماه اوت 2010
هم سکينه ام و هم آن پسرک جوان عاشق که از دهان ام بوی دوست داشتن شنيده اند. بهايی ام و نيز دخترکی زيبا. جرم ام همين است. عيسی هم هستم. نه آن که پيام آور بود و با تاج خار بر سر صليب رفت. عيسی خبرنگارم که پيام قلم و انديشه به مردم می رسانم و از همين رو به بند افتاده ام.
گفتم گه سکينه ام و عاشق و زيبا و بهايی و خبرنگار. يادم رفت بگويم کارگر هم هستم. جان می دهم و دستمزد می گيرم و آن را بر سر سفره می گذارم. پول ام را که نمی دهند، ياد جگرگوشه هايم می افتم و جگرم می سوزد و حق ام را می خواهم؟ برای همين در بازداشت ام.
سر بر باد خواهم داد. برای آن که باور و سليقه ام با باور و سليقه حاکمان يکی نيست. برای آن که زيبايی ام صيغه آقايان نمی شود و برای آن که به شرافت قلم سوگند خورده ام.
از آن روز که به اسم مردم، مردم کشتند، می دانستم که نوبت من هم خواهم رسيد. حالا نوبت من است. زمزمه جلاد ها را می فهم. آخر اين زبان من است. زمينی را که بر آن خواهم افتاد دوست دارم، سرزمين ام است، ديگر.
مبادا جلادان را از من برانيد! اگر من را با تير و دار نکشند با تکه سنگ آن قدر خواهند زد تا بميرم. تا کنون سنگ به تن تان خورده است؟ نمی کشد، درد دارد. حالا قرار است آن قدر بزنند و درد بکشم تا بميرم. حتی نخواهم توانست از درد به خود پيچم. قرار است تا نيمه تن ام را در خاک کنند. جان تان سلامت! شما را به آن چه دوست داريد و می پرستيد، نگذاريد جلاد و دژخيم از کنارم بروند. روزگارم بدتر می شود.
گويا پيش از آن که بکشند قران می خوانند. کاش از آغازش بخوانند. از آن جا که می گويد: به نام خداوند بخشنده مهربان.
من جلاد و دژخيم را می بخشم و هر که من را به اين روز انداخت. کارشان را می کنند.
اما شمايی که برای ام اشک ريختيد و ستمکاران را نفرين کرديد، هيج نخواهم بخشيد. کاش به جای اين همه دست کم يک سخن گفته بوديد.
هر چه جان من بود، جان شما. حساب روز و ماه از دست ام رفته است. اين قدر می دانم که در اين روزگار حکومت در اختيار آقا خامنه ای است و دولت هم در دست محمود خان احمدی نژاد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر