لحظهای که شاپور بختيار زيست! جمشید اسدی
سه شنبه 28 مرداد 1393
دوستان نهضت مقاومت ملی ايران!
سپاسگزارم برای فرصتی که به من داديد تا در بيست و سومين سالگرد بيادداشت ترور دکتر شاپور بختيار سخن بگويم. بدين فرصت نياز داشتم برای پس دادن وامی که نسبت به وی بر دوش من بود و هست. باشد تا دست کم بخشی از اين وام را باز پس دهم.
اين وام از آن رو بر دوش من است که در آستانه انقلاب، بدون شناخت و از سر ايدئولوژی تند انقلابی و چپ زده با دکتر شاپور بختيار و دولت سی و هفت روزه او دشمنی ورزيدم. شوربختانه اما، اين تنها من، جوان بی تجربه پرشور انقلابی نبودم که اشتباه کردم. بيشتر ايرانيان آن روزگار، از پير و جوان، کوشنده و گوشه گير، ملی و مذهبی، گرگ باران خورده و تازه از راه رسيده و ديگر اشتباه کردند و ميان بختيار ايران دوست آزادی خواه و خمينیِ بی هيچ احساسی از بازيافتن وطن و بنيانگذار امارت ولايی، دومی را برگزيدند.
اين اشتباه شعاری ناراست تر و بلکه سرتاپا نادادگرانه هم به همراه داشت: بختيار، نوکر بی اختيار!
نوکرِ کی؟ بی اختيار از چی؟
شرکت در همين نادادگری و نابخردی است که من را وامدار اخلاقی دکتر بختيار کرد. باشد تا با گفتن آن چه کردم و نمی بايستی کرد و باز گفتن آن چه که نمی دانستم و می بايستی دانست، بخشی از اين وام را باز پس دهم.
البته قصد و آهنگ من اسطوره سازی نيست. چه اسطوره سازی از او و مصدق و بلکه هر شيرزن و بزرگ مردی را ناپسند و بلکه نادرست می دانم. مگر نه آن که از سرزمين آزادگان ام؟ از آن گذشته، کارنامه شاپور بختيار را هم بی کم و کاست نمی دانم. اما هرچه هست آن را رهگشا و ديرپا می دانم.
اما چرا؟ چرا کارنامه زندگی شاپور بختيار رهگشا و ديرپاست؟
برای پاسخ به کارنامه زندگی او بازگرديم. راستی بختيار چند سال زندگی کرد؟
پرسش بی موردی است؟ کيست که نداند شاپور بختيار ۷۷ سال در ميان ما بود. در ۴ تير ۱۲۹۳ در شهرکرد زاده شد و در ۱۵ مرداد ۱۳۷۰، همچنين روزی، به همراه منشی اش، سروش کتيبه، توسط تروريست های جمهوری اسلامی، فريدون بوير احمدی، محمد آزادی و علی وکيلیراد، ترور شد. اين نام ها را هرگز فراموش نکنيد.
اما ۷۷ سال درازنای روزگار و عمر او بود. روزگارِعمر يک چيز است و زندگی چيز ديگر. برای شرح تفاوت ميان اين دو، به سراغ تئوری لحظه های برويم.
پرسش بنيادين تئوری لحظه های چنين است: چند سال زندگی می کنيم؟ خواهيد گفت در جهان پيشرفته کمابيش ۸۰ سال و در ايران ما کمی بيشتر از ۷۰.
اما اين ها هم همه روزگار عمر هستند. زندگی جانمايه روزگار عمر است که آن هم چند ماهی، چند هفته ای، بلکه چند روزی بيش نيست. آن چه زندگی آدمی را می سازد، چند لحظه کوتاه تعيين کننده است. پس از آن، روزگار عمر می آيد و می رود و اما وابسته همان لحظه هاست. زمانی که آدمی تصميم می گيرد اين کند يا آن، با اين ازدواج کند يا با او، به مدرسه رود يا بر سر کار، پی اين درس برود يا آن، بماند يا برود، لحظه ی کوتاهی بيش نيست، اما تعيين کننده تمامی درازنای روزگار اوست.
آن روز و لحظه ای که شاپور بختيار زندگی کرد کی بود؟ به باور من، روزی که نخست وزيری را پذيرفت. به ياد داريد؟ با آن روزگار بازگرديم.
درپی درگيریها و آتشسوزی ها و استعفای جعفر شريف امامی، ارتشبد غلامرضا ازهاری رييس ستاد ارتش، در روز دوشنبه ۱۵ آبان ۱۳۵۷ کابينه نظامی تشکيل داد و نخست وزير شد.
در دوران همو بود که آخرين شاه ايران «صدای انقلاب» را شنيد. اما در آشتی را نگشود و فرصتی ديگر از دست رفت. دولت نظامی روزنامههای کيهان، اطلاعات و آيندگان را به تصرف درآورد. همه آموزشگاه های ابتدايی، متوسطه و عالی را به مدت يک هفته بست. شماری از نويسندگان و قلم بدستان را دستگير کرد و حتی دفتر راديو تلويزيون ملی ايران را هم در اختيارگرفت.
حکومت نظامی آزادی را پاس نداشت و اما به خيال آن که دشمن هر روز مغرورتر را آرام کند، بلندپايگان دستگاه را به بند کشيد. چنانچه ارتشبد نعمت نصيری (سازمان امنيت و گارد سلطنتی)، دکتر منوچهر آزمون (وزير مشاور، وزير کار و استاندار فارس)، دکتر عبدالعظيم وليان (نايبالتوليه آستان قدس رضوی و وزير امور روستاها)، دکتر داريوش همايون (وزير اطلاعات و جهانگردی و مدير روزنامه آيندگان)، سپهبد جعفرقلی صدری (رييس شهربانی)، دکتر غلامرضا نيکپی (سناتور و شهردار تهران و وزير مشاور و آبادانی و مسکن)، دکتر منوچهر تسليمی (وزير ازرگانی)، دکتر ايرج وحيدی (وزير کشاورزی)، رضا صدقيانی (وزير تعاون و امور روستاها و استاندار لرستان مرکزی و خوزستان)، جمشيد بزرگمهر (رييس کلوپ شاهنشاهی)، رضا شيخ بهايی (معاون شهرداری تهران)، حسن رسولی (دبير المپيک) و حسين فولادی (سرمايهدار) ا بازداشت و روانه زندان شدند. روز و روزهای بعد، بلندپايگان ديگری هم چون اميرعباس هويدا (وزير دربار و نخستوزير)، غلامحسين جهانشاهی (وزير بازرگانی) و منوچهر پيروز (استاندار فارس) هم به شمار زندانيان پيوستند.
همه اين ها شد، اما دشمن مغرور آرام نشد و دستگاه به بند افتاد. راهپيمايیها همچون تظاهرات روزهای تاسوعا و عاشورای نظم نظام را به هم ريخت و در پادگان لويزان به فرماندهان نظامی تيراندازی شد. دولت نظامی ديگر توان اداره کشور را نداشت. اواخر آذرماه ژنرال ازهاری سکته قلبی کرد و در بيمارستان بستری شد. محمدرضا شاه پس از چند روز، در ۱۱ دی ماه ۱۳۵۷، استعفای او را پذيرفت و اين بار برای نخست وزيری شد به سراغ ملی ها رفت: غلامحسين صديقی، کريم سنجابی و شاپور بختيار.
دکتر صديقی گفته بود که برای نجات وطن، جان و دو پاره استخوان ناچيزش را فدا خواهد کرد. وی اما شرايطی داشت: يکم آن که شاه برای کنترل ارتش در ايران بماند. دو ديگر، شورای سلطنت تشکيل شود و به امور سلطنت بپردازد. سوم اين که دارايی های خانواده ی سلطنتی به دولت بازگردانده شود و بلندپايگان سرکوب گر ارتش محاکمه شوند. شاه نپذيرفت.
ديگر گزينه ملی شاه، دکتر کريم سنجابی بود که در سر راه خود برای شرکت در نشست سوسياليستها در کانادا به ديدار آيتالله خمينی در پاريس رفته بود. در پی آن، وی در چهاردهم آبان ماه ۱۳۵۷ بيانيهای ۳ مادهای انتشار داده بود که نظام سلطنتی را فاقد پايگاه قانونی و شرعی، جنبش ملی اسلامی ايران را مخالف هر حکومتی در بقای نظام سلطنتی و سرانجام برقراری دموکراسی را با مراجعه به آرای مردم، اما بر اساس موازين اسلام، اعلام کرده بود. بيانيه با عبارت "بسمه تعالی" آغاز می شد.
دکتر سنجابی پس از بازگشت به ايران و شرکت در راهپيمايی های ميليونی عاشورا و تاسوعا به ديدار شاه رفت و برای قبول نخست وزيری خواهان آن شد که پادشاه از کشور خارج شود و اداره مملکت به شورای عالی دولتی بسپارد که مورد قبول و همراهی مقامات روحانی و رجال ملی و عامه مردم باشد. اين پيشنهاد هم بی نتيجه ماند.
ماند دکتر شاپور بختيار. بی گمان لحظه بزنگاه زندگی او، لحظه ای که رقم زن روزگارعمر او ـ و بلکه ايران ـ شد، همين لحظه قبول نخست وزيری است. ۹ دی ماه ۱۳۵۷، ۵ روز پس از استعفای ارتشبد ازهاری. بی شک شاپور بختيار ناآگاه از "شب تاريک و بيم موج و گردابی چنين هايل" در ايران آن روزگار نبود. اما به گفته خود او "ديگر مسئله شاه نبود، حتی مسئله قانون اساسی هم نبود، مسئله ايران بود. ايران اين موجوديت برتر و والاتر از همه موجوديت ها ..."
اين که او با چه شرط هايی (آزادی مطبوعات، انحلال ساواک و تبعيد ۱۴ تن از نظاميان سرسخت، آزادی زندانيان سياسی، انتقال بنياد پهلوی به دولت، حذف کمسيون شاهنشاهی، خروج شاه از کشور و تعهد به سلطنت و نه حکومت، انتخاب وزيرها با نخست وزير) قبول نخست وزيری کرد و زمانی که نخست وزير شد چه کرد (خروج شاه، لغو حکومت نظامی، آزادی زندانيان سياسی، انحلال ساواک) منظور سخن من در اين جا نيست و ای بسا که از حوصله شما هم خارج باشد.
نکته اين جاست: بختيار در آن لحظه ای که برای نجات ايران خطر جُست، زيست و ديگر هرگز نمُرد.
اگر در روزگار جوانی و و شور و آشوب انقلاب، با شعار "بختيار، نوکر بی اختيار!" با آخرين نخست وزير آزادی خواه ايران ستيز کردم، امروز، در روزگارِ جوانی از دست شده و کشور از پا نشسته، جای آن دارد که با شعاری ديگر پاس او دارم: بختيار سنگرت نگه دار!
جمشيد اسدی