استقلال و منفعت ملی در روزگار جهانی شدن
گفتگوی نخست: از فاجعه استعمار تا ايده ئولوژی امپرياليسم
گفتگوی جمشيد اسدی با علیرضا موسوی
11 اسفند 1390، يکم ماه مارس 2012
گفتگوی من با عليرضا موسوی از سايت چراغ آزادی، در مورد "استقلال و منفعت ملی"، بيشتر از آن که فکر می کرديم کار و زمان برد. از همين رو آن را به سه بخش تقسيم کرديم: از فاجعه استعمار تا ايده ئولوژی امپرياليسم، سياست و اقتصاد جهان سوم پس از استعمار و ايران بر سر دو راهی بيگانه ـ هراسی و استقلال.
بخش نخست برنهاده اصلی اين است که در آغاز استعمار معنی سياسی و حقوقی روشنی داشت و به همين دليل مبارزات آزادی بخش مردم کشورهای مستعمره نمی توانست مورد پشتيبانی آزادی خواهان نباشد. اما پس از گسترش تفکر امپرياليسم از سوی هواداران مارکس و لنين و غرب ستيزان معنی استعمار بيشتر از آن که سياسی و حقوقی باشد، ايدئولوژيک شد و از همين بابت گرفتاری بسياری برای همه ايجاد کرد. بر پايه همه اين ها، به باور من، امروز استقلال ايران جز با داد و ستد با جامعه و بازار جهانی شدنی نيست که اين هم با بيگانه ـ هراسی و غرب ستيزی جمهوری ـ و نيز اپوزيسيون فرومانده در جنگ سرد ـ اسلامی ناهمخوان است.
*****************************************
علیرضا موسوی ـ اجازه دهيد با يک پرسش کلی گفتگو را شروع کنيم. اصولا استعماری که توسط کشورهای غربی از قرن شانزدهم میلادی آغاز شد چه بود؟ اغلب استعمار به معنی استثمار و به بردگی کشاندن ملت های ضعیف به کار برده شده آیا استعمار تنها تاراج و ظلم به سرزمين های مستعمره بوده یا فوایدی هم برای آن ها داشته است؟
پاسخ ام را با تعريف استعمار می آغازم. گفتگو آسان تر خواهد شد. استعمار اشاره به مناسبات ویژه سیاسی، اقتصادی و فرهنگی است که میان دو جامعه یا دو ملت جدا و مستقل از هم ایجاد می شود به طریقی که یکی از اين دو زیر نفود دیگری قرار می گیرد.
به این معنی، استعمار همیشه در تاریخ بشر وجود داشته است. اما در علوم سیاسی، استعمار معمولا اشاره به کشور گشایی است که در دو سده 15 و 16 میلادی، توسط دوقدرت بزرگ اروپایی آن روزگار، اسپانیا و پرتقال، آغاز شد. اين گونه کشور گشایی از جمله تحت تاثیر فرادستی اندیشه اقتصادی مرکانتالیسی در هر دو کشور بود که بر مبنای آن قدرت، با گرفتن و ندادن، یعنی مفهومی مخالف و متضاد با مفهوم داد و ستد بازارـ بنیاد تعریف می شد. همین اندیشه بود که به تدریج باعث سقوط هر دو کشور شد به طوری که این دو قدرت بزرگ اروپایی در سده های 15 و 16، تبدیل به ناتوان ترين کشورهای اروپای غربی و جنوبی در قرن بیستم شدند.
استعمار در خشن ترین شکل آن متکی بر استثمار منافع طبیعی و انسانی کشور مستعمره بود بدون پرداخت کوچک ترین مبلغی در ازای آن. نوع "پیشرفته تر" استعمار اما بر پایه خرید منابع طبیعی و انسانی کشور مستعمره بود به بهایی کمتر از بهای بازار و فروش به کشور مستعمره به بهایی بیشتر از بازار. البته این را نیز باید دانست که حفظ و نگهداشت کشور مستعمره برای استعمار گر بی هزینه نبوده است.
اين درست که بهره کشی سیاسی و اقتصادی از مهم ترین انگیزه های استعمار بود، اما در عین حال برخی از اروپایی ها به اسم مسیحیت و تجدد هم، به سراغ کشور های "عقب مانده" رفتند تا به زور هم که شده آن ها را به "قافله تمدن و پیشرفت" برسانند. برخی از ايشان اسم اين کار را هم گذاشتند "تکلیف انسان سفید" (The White Man’s Burden!
هم اکنون در شهر پاریس فرانسه نمایشگاهی برقرار است و در مورد همین نگاه استعماری غرب به جهان غربی(Exhibition, l’invention du sauvage, Musée du quai Branly, www.quaibranly.fr) . در اواخر سده نوزدهم و نیز اوایل قرن بیستم، اروپائی ها از سر تا سر جهان، نشانه هایی چون عکس، لباس و دیگر به اروپا می آورند و نمایشگاه هایی در مورد "تمدن های وحشی" برگزار می کردند که گويا همه بسيار مورد استقبال مردم اروپا قرار می گرفت.
از قرن شانزدهم تا اواسط قرن بیستم، تغییری در شیوه و هدف استعمار به وجود نيامد؟ از سوی ديگر، آیا می توان به کشور های استعمار گر به صورت کل واحد نگریست یا هر کشور استعمارگر که کشوری را اشغال و یا آن را تحت الحمایه می کرد رفتار متفاوتی داشت؟
استعمارگر به دو طریق کشوری را مستعمره خود می کرد: مهاجرت شهروندان کشور استعمار گر و اسکان در کشور مستعمره و یا تصرف سیاسی.
برای نمونه نخست می توان به مهاجرت بسیاری از شهروندان کشور انگلستان اشاره کرد که به تدریج در آمریکای شمالی، استرالیا و زلاندنو اسکان یافتند و عملا کنترل این سرزمین ها را در اختیار گرفتند. برای نمونه دوم باز هم می توان به انگلستان و یا فرانسه اشاره کرد که برخی از کشورهای قاره آفریقا را به زور به تصرف خویش در آوردند. در قرن نوزدهم، استعمار اروپایی ها در آفریقا و نیز در آسیا یا استعمار ژاپنی در همان آسیا بیشتر از طریق تصرف به زور بود تا مهاجرت و اسکان شهروندان در سرزمین های مستعمره.
در هر دو حال، پس از تصرف و یا اسکان شهروندان، کشور استعمار گر برای تحمیل و بقای مناسبات استعماری، نیروهای مسلح - ارتش و پلیس و ژاندارمری- در سرزمین مستعمره را در اختیار می گرفت. از آن گذشته، شکل و نوع مناسبات اقتصادی و سیاسی و حقوقی هم زیر نفوذ کشور استعمارگر بود. حالا یا با گماشتن شهروندانی از کشورهای خویش به عنوان فرمانده و مسئول و یا با استخدام شهروندانی وفادار از خود کشور مستعمره.
از اوایل قرن بیستم جنبش های استقلال طلبانه در کشورهای ضعیف آغاز شد علت و زمینه شکل گیری ایده های استقلال طلبانه در این کشور ها چه بود؟
روشن است که مناسبات استعماری از همان آغاز مورد اعتراض و مبارزه بسیاری از مردمان سرزمین های مستعمره بود. این مبارزات در کشور های استعمار گر و به ویژه در سازمان های بین المللی هم هوادارانی داشت. همچنان که نخستین اصل منشور سازمان ملل که در سال 1945 میلادی تصویب شد بر اساس حق ملل بود در تعیین سرنوشت خویش.
مبارزات آزادی بخش کشور های مستعمره کم کم در سطح فرامرزی به هم گره خورد. کما اینکه در سال 1955، کنفرانسی در شهر باندونگ اندونزی انجام شد که 29 کشور آفریقایی و آسیایی در آن شرکت داشتند که در دوران جنگ سرد آن روز نه می خواستند جزوی از اردوی غرب باشند و نه عضو بلوک سوسیالیسم. قطعنامه این کنفرانس استعمار را به روشنی محکوم کرد و از کشورهای مستعمره خواست که استقلال خود را از راه مسالمت آمیز و با مذاکره به دست آورند. چند سال بعد در سال 1960، قطعنامه ای صادر کرد (1514) و در آن فهرستتی از 24 کشور ارائه داد که شایسته دستیابی به استقلال بودند.
پس از جنگ جهانی دوم تا دهه 1970 میلادی، بسیاری از کشورهای مستعمره، همچون الجزایر در سال 1962، به استقلال دست یافته بودند. اما مستعره های پرتقال در آفریقا، آنگولا، موزامبیک، گینه بیسائو، دماغه سبز و سائوتومه و پرنسیپ، که حدود 28 میلیون نفر را در بر می گرفت، تنها پس از "انقلاب ارکیده" در پرتقال و گذار این کشور به دموکراسی به استقلال دست یافتند. روشن است که رهایی کشور مستعمره از استعمار به معنی دستیابی به حاکمیت خویش نمی توانست و نمی تواند مورد توافق و پشتیبانی اخلاقی و عملی آزادی خواهان در سر تا سر جهان نباشد. اما شوربختانه باید گفت که مفهوم نامبارک، اما روشن استعمار، به تدریج در سده بیستم میلادی زیر نفوذ ماکسیسم و به ویژه لنینیسم به واژه ایدئولوژیکی تبدیل شد که هر داد و ستدی را در بازار جهانی- وبه ویژه خارج از اردوی سوسیالیستی- محکوم می کرد.
با وجود پایان عصر استعمار عده ای بر اساس تئوری امپریالیسم از استعمار نو یاد می کنند. به اين معنی که استعمار شکلش را عوض کرده و با ابزار های نرم تر در صدد آن است که منابع کشورهای ضعیف را ارزان بخرد و کالاهای خود را گران به آنها بفروشد؟ آيا منظور شما از تعريف ايدئولوژيک مارکسيست ها از استعمار يا امپرياليسم هم اشاره به همين استعمار نو است؟
پس از مارکس و به ویژه در پی کارهای پیروان او در سده بیستم، واژه امپریالیسم کم کم به جای استعمار نشست و معنای آن نیز به همان نسبت ايدئولوژيک شد و تغییر کرد. چکیده اندیشه پیروان مارکس این بود که سرمایه داری از اقتصاد بازار رقابتی فراتر رفته و وارد مرحله انحصاری شده و بدين ترتيب در سطح بین المللی، کشورها در سلسله مراتبی قرار می گیرند که در آن پیشرفته ها عقب مانده ها را استثمار می کنند. به چند نمونه اشاره می کنیم.
در آغاز سده بيستم، جان هابسن گذار سرمایه داری از بازار رقابتی به مرحله انحصاری را پيشدرآمد پیدایی امپریالسم دانست ("امپریالیسم" ، Imperialism, 1902). چند سال بعد اقتصاددان ماکسیست دیگری به نام آودولف هیلفردینگ برآمدن سرمایه داری مالی را برجسته کرد و امپریالیسم را از طريق روند ادغام سرمایه مالی و صنعتی و فرادستی سرمايه مالی توضیح داد (Capital Finance, 1910). تقريبا در همان روزگار و به سخنی دقيق تر، يک سال بعد، روزا لوکزامبرگ امپرياليسم را بدين طريق توضيح داد که توسعه جغرافیایی امپریالیسم نتیجه ضروری توسعه سرمایه است و حالا هم درپی تصاحب بازار جوامع پیشا سرمایه داری است (در کتاب "انباشت سرمایه").
کتاب مشهور لنین، "امپریالیسم به مثابه بالاترین مرحله سرمایه داری"، که در سال 1916 منتشر شد در حقیقت جمع بندی هوشمندانه ای بود از کتابهایی که شرحشان رفت. لنین پنج ویژگی برای امپریالیسم برشمرد: 1) تمرکز سرمایه و تشکیل انحصارها، 2) ادغام سرمایه بانکی و سرمایه صنعتی و ایجاد سرمایه مالی، 3) صدور سرمایه در پی صدور کالا، 4) تقسیم بازار جهانی میان شرکت های بزرگ و سرانجام 5) تقسیم جهان میان کشورهای بزرگ سرمایه داری.
باور لنين اين بود که امپریالیسم مرحله ای از رشد سرمایه داری است که در آن فرادستی با اانحصارات و سرمایه داری مالی است. صدور سرمایه ويژگی بنيادين اين مرحله است که در طی آن تقسیم جهان میان تراست های بین المللی آغاز می شود و میان کشورهای بزرگ سرمایه داری به پایان می رسد.
پس از جنگ جهانی دوم نيز، برداشت مارکسيستی ـ لنينيستی ادامه يافت. اریک ویلیامز (Williams Eric, Capitalism and slavery, university of North Calorina Press, 1946) از نخستین اقتصاد دانان مارکسیستی بود که پس از جنگ جهانی دوم به تحلیل مارکسیستی مفهوم امپریالیسم پرداخت و استعمار و برده داری را پیش زمینه و برانگیزنده انقلاب صنعتی در اروپا و رشد سرمایه داری در جهان معرفی کرد.
پس از ويلياميز اين بحث از سوی اقتصاد دانان مارکسیست نامورتری ادامه يافت. در سال 1945، پل سویزی و پل باران در مورد سرمایه انحصاری به ویژه در آمریکای شمالی تزهايی ارايه دادند. بدنبال اين دو، ارنست مندل بر روی سرمایه داری زیر نفوذ شرکت های چند ملیتی، آندره گوندر-فرانک بر روی "توسعه توسعه نیافتگی" و وابستگی آمریکای لاتین و امانوئل والرشتاین بر روی نظام سرمایه داری کار کردند. از اين ميان برنهاده ارنست ماندل آن بود که سرمايه داری پس از دوران رقابت آزاد و اتکا به بازار داخلی (1850-1700)، کم کم به سرمايه داری انحصاری و استعمار در بازارهای بين المللی تبديل شد و تا حدود سال 1940 ميلادی به درازا کشيد و سرانجام رسيد به سرمايه داری ديرينه (Late Capitalisme) که ويژگی آن شرکت های چند مليتی، مصرف و بازار و نيروی کار و سرمايه فرامرزی است.
هرچند که تحلیل هايی متکی به زیر بنای اقتصادی کمابیش تا دهه 1970 میلادی ادامه داشت و فرادست بود، اما چند پیرو دیگر مارکس که شمار اندکی بودند، به جای تاثیر پذیری از لنین بیشتر از گرامشی و نقش مهم روبنای ایدئولوژیک فرهنگی، مذهبی و آگاهی اجتماعی تاکید گذارند (Godeier, 1966, 1977). برخی دیگر هم به ويژگی روابط کشورهای توسعه یافته و توسعه نیافته نگریستند.
به هر رو، درايئولوژی مارکسيستی و به ويژه لنينيستی، ریشه امپریالیسم اقتصاد سرمایه داری است که در آن سرمایه نیاز به انباشت، توسعه و یافتن بازار نو دارد و از همین رو نخست شیوه سنتی پیشاسرمایه داری در برون مرز را از میان می برد و سپس با همين هدف به سوی بازارهای خارجی می رود.
بدين ترتيب، استعمار از رابطه ای سلطه گر و ناعادلانه کم کم تبديل می شود به تعريفی ايدئولوژيک بر پايه نظام "ظالمانه سرمايه داری". به طريقی که حتی اگر کشوری از داد و ستد بازار ـ بنياد با ديگر کشور ها سود برد و کسب و کار مردمان اش بهتر شد، بازهم از ديدگاه مارکسيست ها و به ويژه لنينست ها، محکوم است چون برآمده از رابطه ای سرمايه داری-امپرياليستی است.
کوتاه سخن اين که چکيده انديشه امپرياليسم مارکسيستی-لنينيستی، دشمنی با افتصاد بازار-بنياد به ويژه در مناسبات فرامرزی بود، اين ديگر ربطی به مفهوم حقوقی-سياسی استعمار نداشت و تبديل به گفتمانی ايده ئولوژيک شده بود.
از همين رو، پيشنهاد مارکسيست ـ لنينسيت ها برای مبارزه با امپرياليسم عمدتا بر پايه گسست از اقتصاد بازار ـ بنياد در درون مرز و برون مرز قرار داشت. بدين ترتيب : گسست اقتصاد ملی از اقتصاد جهانی، ملی کردن تولید، برنامه ریزی و تقسيم اراضی ميان دهقان ها به ويژه در سرزمين های پيشا سرمايه داری.
کتابشناسی و برای آگاهی بيشتر
AMIN S., Imperialism and Unequal Development, 1977.
BARAN P. & SWEEZY P. M. (1966). Monopoly Capital: An Essay on the American Economic and Social Order, Monthly Review Press. http://monthlyreview.org/2004/10/01/monopoly-capitalism
BOUKHARINE Nikolai (1924), Imperialism and the Accumulation of Capital. http://www.marxists.org/archive/bukharin/works/1924/impacck/index.htm
Brolin, John. The Bias of the World: Theories of Unequal Exchange in History. Sweden: Lund University. athttp://www.kallebrolin.com/Local%20Images%20Folder/portfoliostills/0TheBiasoftheWorld.pdf
CROSBY Alfred W. Ecological Imperialism, Cambridge University Press, 1986.
CURTAIN, Philip D. Death by Migration, Cambridge University Press, 1986.
DROZ Bernard. Histoire de la decolonization du XXe siècle. Le Seuil, Paris, 2007.
EMMANUEL A. (1978). L'Echange inegal: Essai sur les antagonismes dans les rapports economiques internationaux (Economie et socialisme ; 12), F. Maspero; Ed. revue et completee edition (1978).
GALTUNG J., “A Structural Theory of Imperialism”, Journal of Peace Research, 8 (2), 1971, pp. 81-117
GUNDER-FRANK A. Capitalism and Underdevelopment in Latin America, New York: Monthly Review Press 1967, revised ed. 1969, London: Penguin Books 1971.
GUNDER-FRANK A. Lumpenbourgeoisie: Lumpendevelopment, New York: Monthly Review Press 1972
GUNDER-FRANK A. World Accumulation 1492-1789, New York: Monthly Review Press, London: Macmillan Press 1978
GUNDER-FRANK A. World Accumulation 1492-1789, New York: Monthly Review Press, London: Macmillan Press 1978
HARDT M., Negri A., Empire, Paris, Exile, 2000
HILFERDING Rudolf (1910). Finance Capital. http://www.marxists.org/archive/hilferding/1910/finkap/index.htm
HOBSON John A. (1902). Imperialism, a Study. http://www.marxists.org/archive/hobson/1902/imperialism/index.htm
IGNATIEFF M., Kaboul-Sarajevo. Les frontiers de l’empire, Paris, La république des idées, 2002
LENIN Vlamidir (1916), Imperialism, the Highest Stage of Capitalism. http://www.marxists.org/archive/lenin/works/1916/imp-hsc/
LUXEMBORG Rosa (1913). The Accumulation of Capital. http://www.marxists.org/archive/luxemburg/1913/accumulation-capital/index.htm
MANDEL E., Late Capitalism, London: Verso, 1978.
SALAME Ghassan, Appel d’empire. Ingérence et résistances à l’âge de la mondialisation. Paris, Fayard, 1996.
SCHUMPETER J., « Sociologie de l’impérialisme », 1er éd., 1918-1919, in Schumpeter Joseph, Impérialisme et classes sociales, 1er éd., 1951.
WALLERSTEIN I., The Modern World-System: Capitalist Agriculture and the Origins of the European World-Economy in the Sixteenth Century. New York: Academic Press, 1976,
WILLIAMS, E. Capitalism and Slavery, University of North Carolina Press, 1946.
ZORGBIBE Charles, L’impérialisme, Paris, PUF, Que sais-je?, 1996.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر